می خوام بنویسم
برگهای مسافر زندگی ام همان قاصدکهایی هستند که مدام بوی دلهره های زلال مرا باز گو می کنند. من آمده ام با آخرین نگاه باد .
دیروز می خواستم از برزخ واژه ای ناب لبریز شوم و در معبد خیالی اش به تماشای رقص شعله ها بنشینم .
ولی قلندر شب به من نگفت که آن سوی دیواری که برای خودم بنا کرده ام برهوت است. برهوت ِ مطلق .
من خواستم با دستان پر صلابت ققنوس فاصله ها را کم کنم چمدان مهر را با هاله ای از کسوف پیوند دهم .
ولی .... افسوس ....
قافیه ها مرا احاطه کرده اند . من در آستانه فصل غریبانه باختن به خیال پریدم .
شاید بذرکال در شالیزار کاشتم .
شاید می دانی که بین سایه و بلاتکلیفی ، پرچم بی رنگ زیستن را افراشته ام ومی دانم که تو در این میان بی تقصیری و بی منفعت .
(اما بودنت دیالوگی است بر سنگ فرش زرد خیالم )
می دانم تو آخرین پاییزی که مرا مهمان لبخند خود است .
پس قدری درنگ کن .